نیلوفر ایرانی

متن مرتبط با «داستان» در سایت نیلوفر ایرانی نوشته شده است

دانلود فیلم انیمیشنی ارباب برگه ها The Pagemaster 1994

  • دانلود رایگان فیلم انیمیشنی و زیبای ارباب برگه ها The Pagemaster 1994 به زبان اصلی با لینک مستقیم و سه کیفیت 1080p + 720p + 480p نام فیلم: ارباب صفحات (برگه ها) – The Pagemaster | سال تولید: 1994 | محصول آمریکا ژانر: کمدی، ماجراجویی | زبان: انگلیسی | فاقد زیرنویس فارسی | مدت: 80 دقیقه فرمت ویدئویی: MP4 | حجم فیلم: 1.2 گیگابایت + 691 + 341 مگابایت خلاصه داستان: پسر بچه‌ای از ترس طوفان وارد کتابحانه‌ای جادویی می‌شود و در آنجا توسط جادوگری طلسم شده و وارد دنیایی کارتونی می‌گردد. حالا او باید از میان این دنیای کارتونی و کتاب‌های کلاسیک راهی برای بازگشت به دنیای واقعی پیدا کند… ,The Pagemaster 1994 بدون سانسور داستان فیلم The Pagemaster 1994 دانلود رایگان دانلود زیرنویس فارسی فیلم The Pagemaster 1994 دانلود فیلم The Pagemaster 1994 دانلود فیلم ارباب برگه ها The Pagemaster 1994 دانلود فیلم ارباب صفحات با دوبله فارسی دانلود مستقیم فیلم The Pagemaster 1994 1080p دانلود کارتون The Pagemaster 1994 720p دوبله فارسی زبان اصلی فیلم ارباب برگه ها ...ادامه مطلب

  • داستان جالب ضرب المثل ران ملخ...

  • عبارت بالا به هنگام اظهار تواضع و فروتنی به کار می­رود. فی المثل برای دوست خود هدیه ­ای می­فرستید ولی آن هدیه را در خور شان و مقامش نمی­بینید. در این موقع از عبارت مثلی بالا استفاده کرده چنین می­گویند و یا می­نویسند : «تقاضا دارد این ران ملخ را بپذیرید.»  ,داستان ادبی.ضرب المثل.ملخ ...ادامه مطلب

  • داستانی جالب نقش حیوان در زندگی یک بچه

  •   ما حیوانات را خیلی‌ دوست داریم، بابایمان هم همینطور. ما هر روز در مورد حیوانات حرف می‌زنیم ، بابایمان هم همینطور. بابایمان همیشه وقتی‌ با ما حرف می زند از حیوانات هم یاد می‌کند، مثلا امروز بابایمان دوبار به ما گفت؛ توله سگ مگه تو مشق نداری که نشستی پای تلوزیون؟ و هر وقت ما پول می خواهیم می گوید؛ کره خر مگه من نشستم سر گنج نشستم؟ چند روز پیشا وقتی‌ ما با مامانمان و بابایمان می رفتیم خونه عمه زهرا اینا یک تاکسی داشت می زد به پیکان بابایمان. بابایمان هم که آن روی سگش آمده بود بالا به آقاهه گفت؛ مگه کوری گوساله؟ آقاهه هم گفت؛ کور باباته یابو، پیاده می شم همچین می زنمت که به خر بگی‌ زن دایی، بابایمان هم گفت: برو بینیم بابا جوجه و عین قرقی پرید پایین ولی‌ آقاهه از بابایمان خیلی‌ گنده تر بود و بابایمان را مثل سگ کتک زد. بعدش مامانمان به بابایمان گفت؛ مگه کرم داری آخه؟ خرس گنده مجبوری عین خروس جنگی بپری به مردم؟ ادامه در لینک زیر...,داستان.طنز.عبرت آموز.حیوان.جدید ...ادامه مطلب

  • طنز نوشته هایی کوتاه جالب و جدید

  • شما هم وقتی اس ام اس رو اشتباهی به یکی دیگه می فرستین سکته ناقص می کنین؟!  ****** مطالب طنز و خنده دار****** پسر داییم تو کنکور ۱۰۰تا مونده به آخر شده بعد داییم شیرینی پخش کرده به داییم میگم چرا خوشحالی حالا؟ گف آخه فک نمیکردم ۱۰۰نفر از این خنگ تر باشن !  ****** مطالب طنز و خنده دار ****** مشکلات از جایی شروع شد که به هر کی گفتیم نوکرتیم فکر کرد واقعاً اربابه !  ****** مطالب طنز و خنده دار ****** همیشه پدرها به پسرشون به عنوان یه فرصت دوباره نگاه می کنن برای جبران کارایی که خودشون نتونستن بکنن !  ****** مطالب طنز و خنده دار ****** بنی آدم ابزار یکدیگرند / در اسگل کردن ز هم برترند چو عضوی به درد اورد روزگار /  دگر عضوها را خنده و هار هار . . . شاعر معاصر  ****** مطالب طنز و خنده دار ****** طرز تهیه کوکو سبزی گردن خود را مقادیری کج می نمایید با نگاه گربه شرک وار به خواهر خود مینگرید و میگویید دلم کوکو سبزی میخواد! یه ساعت بعد حاضر و محیاست ! نوش جان  ****** مطالب طنز و خنده دار ****** یک مرد مجرد برای هضم دلتنگی هاش گریه نمی کنه میره ۲۰۱۲ PES بازی می کنه ! زن واسه هضم دلتنگی هاش گریه نمیکنه خریـــــــــد میکنه !!!  ****** مطالب طنز و خنده دار ****** یه قانونی هست که میگه : شما هیچوقت به چیز غیر ضروری احتیاج پیدا نمیکنید مگر اینکه اونو داده باشین به یه نفر دیگه ..  ****** مطالب طنز و خنده دار ******,داستانک.مطالب طنز.طنز خنده دار ...ادامه مطلب

  • جوکهای زنانه ( فقط برای خانم ها)

  • جوکهای زنانه فقط  برای خانم ها آقایان نه در ادامه ...,داستانک.طنز.جوک.جوکهای زنانه. ...ادامه مطلب

  • داستان جالب و خواندنی مناره کج در اصفهان

  • امی گویند حدود 700 سال پیش در اصفهان مسجدی می ساختند . روز قبل از افتتاع مسجد کارگرها و معمارها جمع شده بودند و آخرین خورده کارها را انجام می دادند. پیرزنی از آنجا رد شد و وقتی مسجد را دید به یکی از کارگرها گفت : فکر کنم یکی از مناره هال کمی کجه . کارگرها خندیدند اما معمار که آین حرف را شنید سرع گفت : کمی چوب بیاورید کارگر بیاورید چوب را به مناره تکیه بدهید و فشار بیاورید . کارگرها فشار می آوردند و می گفتند:  و مدام از پیرزن می پرسیدند مادر درست شد !!؟  مدتی تول کشید تا این که پیرزن گفت :  بله درست شد !! تشکر کرد و دعایی کرد و رفت . کارگرها حکمت این کار بی هوده و فشار دادن مناره را پرسیدنند !!؟ معمار گفت  : اگر این پیرزن راجع به  کج بودن این مناره با دیگران  و شایعه پا میگرفت این مناره تا ابد کج می ماند و دیگر نمی توانستیم اثرات منفی این شایعه را پاک کنیم  !! این بود که من گفتم از همین ابتدا جلویه این کار را بگیریم ...,داستان.مناره کج.اصفهان. آموزنده ...ادامه مطلب

  • طنز!!!!!

  • بدون شرح ... !! بدون شرح ... !! نه ..... خداییش اینها زدن رو دست دستفروش های علاالدین ...!!!!! لالایی بابا جون ........,طنز.داستان.طنز ...ادامه مطلب

  • خصوصیات یک پسر خوب!

  • يک پسر خوب امضاء گواهي نامه اش خشک نشده به رانندگي خانمها گير نميدهد  يک پسر خوب امضاء گواهي نامه اش خشک نشده به رانندگي خانمها گير نميدهد ۲ـ یک پسر خوب تنها جوکهايي را بيان ميکند که مورد تائيد وزارت 1) ارشاد اسلامي2) وزارت بهداشت3) وزارت مبارزه با تبعيضات استاني و … باشد. ۳ـ يه پسر خوب کمتر با اين جمله مواجه ميشود”مشتري گرامي دسترسي شما به اين سايت مقدور نمي باشد”.. ـ يه پسر خوب بعد از تک زنگ سراغ تلفن نميره. ۵ـ يه پسر خوب عکس الکسندروگراهام بل رو قاب نميکنه بزنه تو اتاقش. ۶ـ یه پسر خوب پشت چراغ قرمز با ديدن يه خانم رديف چشماش مثه چراغهاي فولکس نميزنه بيرون.. ۷ـ يه پسر خوب روزي چند بار به سازندگان ياهو مسنجر لعنت ميفرسته. ۸ـ يه پسر خوب سر کلاس تا شعاع 3 متريِ هيچ خانمي نميشينه. ۹ـ يه پسر خوب وقت برگشتن به خونه ماشينش بوي ادکلن زنونه نميده. ۱۰ـ يه پسر خوب هيچ وقت پاي تلفن از اين کلمات استفاده نميکنه:”ساعت” چند” “کي مياي” “کجا” “دير نکني يا.. ۱۱ـ يه پسر خوب وقتي مياد خونه قرمزي رژ در هيچ نقطه از صورتش مشاهده نميشه. ۱۲ـ يک پسر خوب زماني که کسي ميخواهد از عرض خيابان عبور کند تعداد دنده را از 1 به 4 ارتقاء نداده و قصد جان عابر را نميکند. ۱۳ـ يک پسر خوب زماني که يک دختر خانم راننده ميبيند ذوق زده نشده و در صدد عقده اي بازي بر نمي آيد ۱۴ـ يک پسر خوب که ژيان سوار ميشود روي بنز همسايه با سوئيچ ماشين نقاشي نميکشد. ۱۵ـ يک پسر خوب زماني که تصادف ميکند همانند قبائل زامبي وحشي بازي در نمي آورد. ۱۶ـ يک پسر خوب هر روز بعد از کلاس درس به نمايندگي از راهداري و شهرداري خيابانهاي شهر را متر نميکند. ۱۷ـ يک پسر خوب به محض ديدن يک دختر خانم متين با شلوار برمودا و مانتو تنگ کوتاه و شال باز دهانش به سان آبشار و چشمانش همانند چشمان وزغ نميشود. ۱۸ـ يک پسر خوب دکمه هاي پيراهنش را از يک متر زير ناف تا زير چانه کاملا بسته و با سنجاق قفلي محکم ميکند. ۱۹ـ يک پسر خوب به محض ديدن دختر همسايه رنگش لبوي شده و چشمش را به آسفالت ميدزود. ۲۰ـ يک پسر خوب روزي 10بارهوس بردن نذري به دم در خانه همسايه که تصادفا دختر دم بخت دارند را نميکند. ۲۱ـ يک پسر خوب بيشتر از 5 دقيقه در دستشوئي نميماند . ۲۲ـ يک پسر خوب ,داستان.طنز.خصوصیات.پسر خوب ...ادامه مطلب

  • داستان واقعی عزرائیل در سی سی یو بود!!

  • چند وقتی بود در بخش مراقبت های ویژه یك بیمارستان معروف، بیماران یك تخت بخصوص در حدود ساعت ۱۱ صبح روزهای یكشنبه جان می سپردند و این موضوع ربطی به نوع بیماری و شدت وضعف مرض آنان نداشت. این مسئله باعث شگفتی پزشكان آن بخش شده بود به طوری كه بعضی آن را با مسائل ماورای طبیعی و بعضی دیگر با خرافات و ارواح و اجنه و موارد دیگر در ارتباط می دانستند. كسی قادر به حل این مسئله نبود كه چرا بیمار آن تخت درست در ساعت ۱۱ صبح روزهای یكشنبه می میرد. به همین دلیل گروهی از پزشكان متخصص بین المللی برای بررسی موضوع تشكیل جلسه دادند و پس از ساعت ها بحث و تبادل نظر بالاخره تصمیم بر این شد كه در اولین یكشنبه ماه، چند دقیقه قبل از ساعت ۱۱ در محل مذكور برای مشاهده این پدیده عجیب و غریب حاضر شوند. در محل و ساعت موعود، بعضی صلیب كوچكی در دست گرفته و در حال دعا بودند، بعضی دوربین فیلمبرداری با خود آورده و ... دو دقیقه به ساعت ۱۱ مانده بود كه « پوكی جانسون‌» نظافتچی پاره وقت روزهای یكشنبه وارد اتاق شد. دوشاخه برق دستگاه حفظ حیات ( Life support system) را از پریز برق درآورد و دوشاخه جاروبرقی خود را به پریز زد و مشغول كار شد !!! ,داستان.ادبی.عزرائیل.سی سی یو ...ادامه مطلب

  • داستانی زیبا از زندگی آلبرشت دورر!

  • « داستانی زیبا از زرندگی آلبرشت دورر!» در یك دهكده كوچك نزدیك نورنبرگ خانواده ای با 18 فرزند زندگی می كردند. برای امرار معاش این خانواده بزرگ، پدر می‌بایستی 18 ساعت در روز به هر كار سختی كه در آن حوالی پیدا می‌شد تن می‌داد. در همان وضعیت اسفباك آلبرشت دورر و برادرش آلبرت (دو تا از 18 فرزند) رویایی را در سر می‌پروراندند. هر دوشان آرزو می‌كردند نقاش چیره دستی شوند، اما خیلی خوب می‌دانستند كه پدرشان هرگز نمی‌تواند آن ها را برای ادامه تحصیل به نورنبرگ بفرستد. یك شب پس از مدت زمان درازی بحث در رختخواب، دو برادر تصمیمی گرفتند. با سكه قرعه انداختند و بازنده می‌بایست برای كار در معدن به جنوب می‌رفت و برادر دیگرش را حمایت مالی می‌كرد تا در آكادمی به فراگیری هنر بپردازد، و پس از آن برادری كه تحصیلش تمام شد باید در چهار سال بعد برادرش را از طریق فروختن نقاشی هایش حمایت مالی می‌كرد تا او هم به تحصیل در دانشگاه ادامه دهد. آن ها در صبح روز یك شنبه در یك كلیسا سكه انداختند. آلبرشت دورر برنده شد و به نورنبرگ رفت و آلبرت به معدن های خطرناك جنوب رفت و برای 4 سال به طور شبانه روزی كار كرد تا برادرش را كه در آكادمی تحصیل می‌كرد و جزء بهترین هنرجویان بود حمایت كند. نقاشی های آلبرشت حتی بهتر از اكثر استادانش بود. در زمان فارغ التحصیلی او درآمد زیادی از نقاشی های حرفه ای خودش به دست آورده بود. وقتی هنرمند جوان به دهكده اش برگشت، خانواده دورر برای موفقیت های آلبرشت و برگشت او به كانون خانواده پس از 4 سال یك ضیافت شام برپا كردند. بعد از صرف شام آلبرشت ایستاد و یك نوشیدنی به برادر دوست داشتنی اش برای قدردانی از سال هایی كه او را حمایت مالی كرده بود تا آرزویش برآورده شود، تعارف كرد و چنین گفت: آلبرت، برادر بزرگوارم حالا نوبت توست، تو حالا می‌توانی به نورنبرگ بروی و آرزویت را تحقق بخشی و من از تو حمایت میكنم. تمام سرها به انتهای میز كه آلبرت نشسته بود برگشت. اشك از چشمان او سرازیر شد. سرش را پایین انداخت و به آرامی گفت: نه! از جا برخاست و در حالی كه اشك هایش را پاك می‌كرد به انتهای میز و به چهره هایی كه دوستشان داشت، خیره شد و به آرامی گفت: نه برادر، من نمی‌توانم به نور,داستان.زندگی.آلبرشت دورو.تصویر ...ادامه مطلب

  • داستان کریم خان زند با درویش!

  • درویشی تهیدست از کنار باغ کریم خان زند عبور می‌کرد. چشمش به شاه افتاد با دست اشاره‌ای به او کرد. کریم خان دستور داد درویش را به داخل باغ اوردند. کریم خان گفت: این اشاره‌های تو برای چه بود؟ درویش گفت: نام من کریم است و نام تو هم کریم و خدا هم کریم. آن کریم به تو چقدر داده است و به من چی داده؟ کریم خان در حال کشیدن قلیان بود؛ گفت چه می‌خواهی؟ درویش گفت: همین قلیان، مرا بس است. چند روز بعد درویش قلیان را به بازار برد و قلیان بفروخت. خریدار قلیان کسی نبود جز کسی که می‌خواست نزد کریم خان رفته و تحفه برای خان ببرد. پس جیب درویش پر از سکه کرد و قلیان نزد کریم خان برد… روزگاری سپری شد. درویش جهت تشکر نزد خان رفت. ناگه چشمش به قلیان افتاد و با دست اشاره‌ای به کریم خان زند کرد و گفت: نه من کریمم نه تو. کریم فقط خداست، که جیب مرا پر از پول کرد و قلیان تو هم سر جایش هست. ,داستان.کریم خان زند.درویش. ...ادامه مطلب

  • جدیدترین مطالب منتشر شده

    گزیده مطالب

    تبلیغات

    برچسب ها